tag:blogger.com,1999:blog-364720632024-03-07T02:03:35.102-08:00غیر معماریMorteza Mirgholamihttp://www.blogger.com/profile/18135671231676142922noreply@blogger.comBlogger7125tag:blogger.com,1999:blog-36472063.post-1162625405703783812006-11-03T23:18:00.000-08:002006-11-06T03:57:16.020-08:00جامعه ما و آنها<a href="http://photos1.blogger.com/blogger/3610/2864/1600/social-networks.jpg"><img style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; CURSOR: hand" alt="" src="http://photos1.blogger.com/blogger/3610/2864/320/social-networks.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">یکی از ویژگیهای جامعه مساله دوگانگی و تقابل دو مفهوم </span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">است structure و agency</span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">که بخصوص توسط آنتونی گیدنز به خوبی تعریف و تحلیل شده اند . لپ کلام این است که خوب ما نمی توانیم جامعه را مجموع افراد ان بدانیم . این دوگانگی را در دیگر مفاهیم مرتبط با انسان به عنوان یک موجود اجتماعی نیز می یابیم. مثلا انسان به عنوان موجودی مختار و در عین حال مجبور که باعث پیچیدگی و غیر قابل پیش بینی بودن رفتار های اجتماعی می شود چرا که از یک طرف این رفتارها از تصمیمات فرد به عنوان کنشگر مختار بر می آید و از طرفی همین فرد در یک سری ساختار ها که از طرف جامعه و از طریق نهادهای مختلف مثل خانواده , مدرسه, کار و .... بر او تحمیل می شود گرفتار است و کنش متقابل این دو یعنی </span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">است که جامعه را بوجود می آورد structure و agency<br /><br />با این مقدمه می خواستم تجربه خودم را از انتقال فیزیکی از جامعه ای نیمه سنتی و نیمه دموکراتیک به جامعه ای به اصطلاح باز و مدرن بازگو کنم . از آنجا که این تجربه توانایی رویارویی در لایه های مختلف را با تفاوتهای اجتماعی و فرهنگی در موقعیت جدید ندارد و تنها در یک لایه یعنی سطح تجربه زندگی روزمره از خرید کردن , سوار ترم شدن , تماشای تلوزیون و... با شرایط جدید ارتباط برقرار می کند ذهن تا مدتی از درک تفاوتها و ارتباطشان با ساختار عاجز است بویژه که هنوز با کدهای ارتباطی روزمره نیز آشنایی کامل نیافته است و تنها این تجربیات روزمره را به طور ناقص به ساختار های اجتماعی و سیاسی جامعه ربط می دهد.<br /><br />مثلا از اینکه پرداخت یک قبض یا دریافت کارت بیمه از وجود یک ساختار منظم اداری خبر می دهد و البته گاهی پرداخت پولهایی که بدلیل ساختار پیچیده و گیج کننده قراردادها به انسان تحمیل می شود حاکی از نظام سرمایه داری سرسام آور است.<br />دیدن آدمهای آرامی که از کنار هم رد می شوند و کاری به کار هم ندارند و در عین حال حقوق فردی یکدیگر را رعایت می کنند از فردگرایی البته از نوع غربی اش خبر می دهد. دیدن برنامه هایی که دست اندر فردگراکاران سیاست را به ا ستهضاء و مسخره می گیرند و راه پیمایی های دانشجویی که بیشتر به یک کارناوال می مانند از یک ساختار سیاسی آزاد و باز سخن می گوید.<br /><br />دیدن آدمهای تنها که برای قدم زدن یا گرداندن سگشان در پارک بیرون آمده اند روایتگر ساختار متفاوت نهاد خانواده است و ....<br /><br />در عین حال این تصور هم که اینجا همه آدمها روشنفکر و صاحب فکر هستند و قدرت تجزیه و تحلیل مسایل را به خوبی دارند نیز شاید کمی اغراق و ناشی از شیفتگی نسبت به غرب باشد چون اینجا هم برنامه های تلوزیونی با تبلیغ انواع و اقسام کالاهای بنجل</span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">برنامه های آبدوغ خیاری کمدی و مسابقات احمقانه تلوزیونی , فرستادن اس.م.اس , دیتینگ و ....</span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">و ..... یک نوع فرهنک توده ای را ترویج می کنند.<br /></span></strong></div>Morteza Mirgholamihttp://www.blogger.com/profile/18135671231676142922noreply@blogger.com16tag:blogger.com,1999:blog-36472063.post-1162523485020229182006-11-02T19:00:00.001-08:002006-11-06T03:57:15.959-08:00Cancer<a href="http://photos1.blogger.com/blogger/3610/2864/1600/cancer.4.jpg"><img style="CURSOR: hand" alt="" src="http://photos1.blogger.com/blogger/3610/2864/200/cancer.0.jpg" border="0" /></a><br /><a href="http://photos1.blogger.com/blogger/3610/2864/1600/cancer.2.jpg"></a><br /><span style="font-size:130%;"><strong>تقدیم به همه آنها که از </strong></span><a href="http://www.mychemicalromance.com/"><span style="font-size:130%;"><strong><span style="color:#ffcc00;">سرطان</span> </strong></span></a><span style="font-size:130%;"><strong>رنج می برند و به امید بهبودی همه شان</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>"Turn away,</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>If you could get me a drink of water</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>Cause my lips are chapped and faded</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>Call my Aunt Marie.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>Help me gather all my things,and bury me in all my favorite colors.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>My sisters and my brothers still.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>I will not kiss you.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong></strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>Cause the hardest part of this is leaving you.Just turn away.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong></strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>Cause I'm awful just to see.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>Cause all my hairs abandoned all my bodyall my agony.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>Know that I will never marry.and baby, </strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>I'm just soggy from the chemo,</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>but counting down the days to go.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>I just ain't living.And I just hope you know.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>That if you say goodbye today.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>I'd ask you to be true.</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong></strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong>Cause the hardest part of this is leaving you.Cause the hardest part of this is leaving you."</strong></span><br /><span style="font-size:130%;"><strong></strong></span><br /><span style="font-size:85%;">"<span style="color:#009900;"><a href="http://www.mychemicalromance.com/">My chemical romance</a></span>" پی نوشت : سرطان ساخته گروه</span><br /><span style="font-size:85%;">برای شنیدن آهنگ گوشه بالا-سمت راست صفحه را کلیک کنید تا به این آهنگ برسید</span>.Morteza Mirgholamihttp://www.blogger.com/profile/18135671231676142922noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-36472063.post-1162383339863068832006-11-01T03:55:00.000-08:002006-11-06T03:57:15.779-08:00Islamic bomb!<div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">دیروز شبکه اس.بی.اس یک مستند درباره دانشمند اتمی پاکستان عبدالقدیر خان یا به قول راوی کان گذاشته بود. توی یه صحنه آزمایش قدرت این بمب رو روی یک قطعه کوه نشون داد که چطور کوه به آن عظمت در چند ثانیه پودر شد . بیچاره طبیعت .<br />بعد قسمت غم انگیز ماجرا صحنه رقص و پایکوبی مردم پاکستان بود "Islamic bomb" حول راکتهایی که روی آنها نوشته شده بود<br />رو بفهمم نتونستم "Islamic bomb" من هر چقدر سعی کردم معنی<br /> تصور کنید آمریکا روی بمبهایی که روی ناکازی انداخت می نوشت " کریستیان بمب<br />در ضمن این قهرمان ملی پاکستانی که در آرزوی ایجاد بمب اتمی اسلامی دل تو دلش نبود بعدا به یک دلال اتمی تبدیل شد که این تکنولوژی رو در اختیار کشورهای دیگری مثل کره شمالی , امارات و لیبی هم قرار داد .البته ایشان اصلا در پی کسب پول و مادیات نبود و فقط به خاطر رضای خدا رو این کار روکرد</span></strong></div>Morteza Mirgholamihttp://www.blogger.com/profile/18135671231676142922noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36472063.post-1162200872094888092006-10-30T01:22:00.000-08:002006-11-06T03:57:15.720-08:00روایت زندگی , برداشت سوم<a href="http://photos1.blogger.com/blogger/3610/2864/1600/amores_perros.1.jpg"><img style="CURSOR: hand" alt="" src="http://photos1.blogger.com/blogger/3610/2864/320/amores_perros.1.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong></strong></span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>نمی دانم فیلم آمورس پروس را دیده اید. . روایت زندگی سه نفر در یک داستان که لحظاتی از زندگیشان به هم پیوند </strong></span><span style="font-size:130%;"><strong>می خورد. با این حال بیننده خط سیر زندگی هر یک را نیز دنبال می کند. حال اگر بخواهید روایت زندگی خود را بنویسید می توانید تصور کنید چند روایت می توانید داشته باشید. بستگی دارد به این که از کجا ایستاده باشید تا به قضیه نگاه کنید. مثل وقتی که از پنجره هواپیما به یک تالاب وسیع آن پایین می نگرید بی شک خبر ندارید که سنجاقک روی تالاب با غوکی آن پایین در کشمکش است. احتمالا آن دو هم به قول این آزی ها</strong></span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>don’t care about you<br /><br />گاهی که زندگی خودم را مرور کرده ام و سعی کرده ام از دید شخص ثالثی -حالا بگیم مثلا یک برنامه ریز شهری- آن را بببینم دچار یک جور کشمکش ذهنی می شوم. وقتی بچه بودم اطراف خانه مان زمین ها و باغ های زیادی بود. جایی که می توانستی طبیعت را تجربه کنی. سگ ها, قورباغه ها , خارپشت ها و حتی خفاش ها را. حالا یک برنامه ریز شهری محیط زندگی تو را چگونه تعریف می کند. قطعه زمینی در حاشیه شهر . جایی که شهر به آخر می .slumرسد و کمر بند سبز باید آغاز شود یا بدتر یک </strong></span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong><br />معلوم نیست خود من چقدر از این به بعد زندگی های دیگر را در پهنه دسته بندی ها و اصطلاحات آکادمیک زندانی کنم. زندگی آنها سوژه من شوند و من که قدرتم را مدیون این ساختار ناشی از دانش هستم برای آنها تصمیم بگیرم. گاهی فکر می کنم هر چه ساختار کلی پدیده ها را کمتر بدانی از زندگی لذت بیشتری می بری. مجبور نیستی لایه لایه عوامل را تحلیل کنی. بستنی ات را بخوری و به این فکر نکنی که قربانی مصرف گرایی ناشی از اقتصاد کاپیتالیستی شده ای یا حد اقل این موقعیت راوی را همیشه حفظ نکنی. خودت هم به بخشی از این روایت تبدیل شوی.<br /><br /></strong>پی نوشت. الهام از آهنگ<strong> </strong></span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><a href="http://www.mychemicalromance.com/"><strong>My Chemical Romance - Welcome To The Black Parade</strong></a><strong><br /></strong><span style="font-size:85%;">برای شنیدن این آهنگ گوشه بالا و سمت راست صفحه چند کلید هست. اینقدر باهاشون وربرید تا به این یکی برسید</span> </span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>When I was a young boy<br />My father took me into the city<br />To see a marching band<br /><br />He said son when you grow up<br />Would you be the savior of the broken?<br />The beaten and the damned<br /><br />He said will you defeat them<br />Your demons and all the non-believers?<br />The plans that they have made<br /><br />Because one day I'll leave you<br />A phantom to lead you in the summer<br />To join the black parade<br />……………………………..<br /><br />Sometimes I get the feeling<br />She's watching over me<br />And other times I feel like I should go<br /><br />And through it all the rise and fall<br />The bodies in the streets<br />And when you're gone we want you all to know-<br /><br />We'll carry on<br />We'll carry on<br />And though you're dead and gone believe me<br />Your memory will carry on<br />We'll carry on<br /><br />And in my heart I can't contain it<br />The anthem won't explain it<br /><br />A world that sends you reeling<br />From decimated dreams<br />Your misery and hate will kill us all<br /><br />So paint it black<br />And take it back<br />Let's shout it loud and clear<br />Defiant to the end we hear the call<br /><br />To carry on We'll carry on<br />……………………………<br /></div></strong></span>Morteza Mirgholamihttp://www.blogger.com/profile/18135671231676142922noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-36472063.post-1161743162851255452006-10-24T18:31:00.000-07:002006-11-06T03:57:15.549-08:00ایران , سرزمین رویاها<div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong>دیشب دومین شبی بود که شبکه <a href="http://www.sbs.com.au/whatson/index.php3?progdate=24:10:2006">اس.بی.اس</a> فیلم ایرانی پخش کرد. شب قبلش فیلم " طلای سرخ" پناهی و دیشب<br />فیلم " بابا عزیز" تازه ترین ساخته " محمد ناصر خمیر" فیلمساز فرانسوی تونسی<br />الاصل ، محصول مشترک ایران و فرانسه . دیالوگها اکثرا به زبان فارسی و کمی هم عربی بود. فیلمبرداری هم اکثرا در ایران نایین و بقیه در اسپانیا , لیبی و تونس صورت گرفته بود. داستان سفر دختر بچه ای به نام " ایشتار" به همراه پدربزرگش برای ملاقات دراویش از دل بیابان و افرادی که در طی راه به آنها می پیوندند.<br /><br />کاری به سناریو ندارم ولی فیلم پر بود از لحظه هایی که شاید بشود گفت مجموعه ای از آنچه ایران می نامیمش. خیالاتی که گهگاهی ممکن است برما فرود آید و خاطراتی که گویی قبلا تجربه کرده ایم از پری رویان چشم و ابرو مشکی ایرانی تا نوای تارها و . احتمالا شما هم گاهی آنچه را بر این سرزمین رفته است در ذهنتان باز سازی کرده اید و به قولی شاید دیگر پنداری کرده باشید. مثلا خود را به جای آن نیشابوری آشفته ای که خبر حمله مغولها را شنیده گذاشته باشید یا شاید به جای حسنک وزیر در حالیکه آفتاب توی چشمانتان می زند و صورت مردمی که دورتان را گرفته اند نمی بینید. به هر حال آنچه شاید در مخیله ما ایران نام گرفته از خطه توس وکناره رود جیحون تا گلگشت مصلی و ... چندان مناسبتی با آنچا اکنون ایران می نامیمش نداشته باشد. با یک موقعیت جغرافیایی فلان و بهمان و اینقدر میزان تولید ناخالص و .. دیگر محاسبات دنیای مدرن. شاید چنین سرزمینی هیچ گاه وجود نداشته است و این در واقع اتوپیای ما بوده که هر از چندی به سیرتهای مختلف بر ما ظاهر می شده و البته به همت پیغمبران این سرزمین یعنی شاعرانش. به قول داریوش شایگان پنج اقلیم حضور ایرانی فردوسی , مولوی , حافظ , سعدی و خیام البته می توانیم به این لیست باز هم اضافه کنیم رودکی , نظامی .....<br /><br />به هر حال چه این خیال , این سرزمین رویایی و مدینه فاضله بوده یا نبوده گاه فکر می کنم که کار برد امروزش فقط اینست که این موجود غریب , انسان ایرانی بواسطه ان به زندگی اش ادامه دهد مثل پوستین کهنه ای که هر چند دیگر از مد افتاده و به صندوقچه تاریخ تعلق دارد ولی در شبهای سرد زمستانی برای این موجود غنیمت است. به قول <a href="http://www.phalls.com/vbulletin/showthread.php?p=68388">اخوان</a>:<br /><br />پوستینی کهنه دارم من سالخوردی جاودان مانند مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم که شب تا روز گویدم چون و نگوید چند<br /><br />ولی گاهی با کمی عصبانیت یا دلخوری فکر می کنم برای زیستن در دنیای مدرن کنونی باید از این مالیخولیا بدر آییم . ول کنیم این دم غنیمت شماری های خیامی را و بشینیم برای صد سال آینده برنامه ریزی کنیم , بسازیم , جوی آب هم بسازیم که بعد بتونیم کنارش هم بنشینیم و گذر عمر رو هم حالا خواستیم ببینیم.</strong></span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong><br />نمی دونم . بالاخره ایرانییم دیگه. یه چیزیمون می شه </strong></span></div><div align="right"><span style="font-size:130%;"><strong><br /><br />پی نوشت . توضیحات شبکه اس.بی.اس استرالیا در باره فیلم بابا عزیز<br /></strong></span><a name="4271"></a><span style="font-size:130%;"><strong>11:35 pm<br />MOVIE - DRAMA - BAB'AZIZ<br /><br />In the midst of a sand storm in the desert, Ishtar (Maryam Hamid), a lively little girl, tries to guide Bab'Aziz, her grandfather, to the legendary gathering of dervishes that takes place every thirty years. Along the way, Ishtar and Bab'Aziz meet other travellers. Osman – a man lost looking for a palace in the desert, Zaid – whose singing seduced a ravishing beauty, and Hassan – a sad young man who, failing to find happiness in this world goes on a quest in search of the absolute. This film won the Crystal Simorgh at the Fajr Film Festival and the Golden Dagger at the Muscat Film Festival. Directed by Nacer Khemir and also stars Golshifteh Farahan, Nessim Kahloul, Muhammed Grayaa and Hossein Panahi. (From Tunisia, in Farsi, Urdu and Arabic, English subtitles) (2004) PG WS SMS Alert Code: 4271<br /></strong></span></div>Morteza Mirgholamihttp://www.blogger.com/profile/18135671231676142922noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-36472063.post-1161674026523764512006-10-23T23:46:00.000-07:002006-11-06T03:57:15.489-08:00مصیبتی به نام ترس<strong><span style="font-size:130%;"></span></strong><br /><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">همیشه هرگاه به این اندیشیده ام که چه چیز ریشه بدبختی انسانها می تواند باشد نهایتا و اکثرا به یک نتیجه رسیده ام</span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">ترس .. به قول برتراند راسل : ترس منبع اصلی خرافات و یکی از منابع اصلی ظلم و تعدی میباشد. تسخیر کردن ترس اغاز خرد و داناییست بعد سعی کرده ام که باز ریشه اصلی تر را پیدا کنم در یک فرایند معکوس که ببینم بالاخره ریشه مادر کدامست. شاید بشود گفت جهل ولی گاه ترس نه از جهل که از آگاهی حاصل می شود. اینجا به قولی ادم حالش کمی گرفته می شود که ببیند چیزی مثل ریشه مادر وجود ندارد مثل درخت انجیر معابد که یکهو کل مساله ریشه است و اصلا ریشه و ساقه دیگر معنا ندارد. </span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;"></span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">بعد اینکه گاهی ممکن است فکر کنیم فایده اینکه به این چیزها فکر کنیم چیست و اصلا این همه فیلسوف چرا خودشان را علاف کرده اند در مورد بازیهای زبانی و علت و معلول و... با هم کل کل می کنند اونم تو دور و زمونه ای که مردم محتاج نون شب اند. </span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;">بعد اگه یه مقدار با انصاف باشیم خواهیم دید که اصلا همه چیز از همین دنیای ذهنی ناملموس شروع می شه و چنان زندگی روزمره مون رو تحت تاثیر قرار میده که از فرط روز مرگی نمی فهمیم از کجا خوردیم. می گین نه امروز از یه مشکل شروع کنین ببینین آخرش به کجا می رسین . </span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-size:130%;"></span></strong></div>Morteza Mirgholamihttp://www.blogger.com/profile/18135671231676142922noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-36472063.post-1161583211800741892006-10-22T22:58:00.000-07:002006-11-06T03:57:15.416-08:00سلام<strong><span style="font-size:130%;">سلام.چون خیلی وقتها حرفهای زیادی داشتم که بزنم اما تو وبلاگی که برای بحثهای معماری درست کرده بودم جاش نبود از این به بعد اینجا می نویسم.</span></strong>Morteza Mirgholamihttp://www.blogger.com/profile/18135671231676142922noreply@blogger.com1